تعداد صفحات: جمعا ۱۲۵۱ صفحه
ادامه مطلب ...
تیسه!
مو بودم و ابی و اسی و ساسان. قرار نهاده بودیم ظهر که همه ی همساده ها خوابن و گنجیشک هم تو کوچه پر نمی زنه بریم سبخی تیسه. بچه های آبودان بعد از گلوله بازی و قبل از کفتربازی خوراکشون همین تیسه زدن تو سبخی ها و جوقا بود. ساسان چون که بچه ی آبودان نبود اولش به حساب مقاومت می کرد و می گفت : دست کردن تو آشغالا ی کثیف مریضمون می کنه. تازه تو گرما و آفتاب موندن هم خون دماغ می شیم. ولی خب مگه بچه آبودان گوشش بدهکار یی حرفان. آبودانی جماعت وختی تصمیم بگیره تیسه بزنه ؛ میره و تیسه شه می زنه و حتا اگه شده آهن تو دیدار و پای دیوار خونه ی مردم هم که باشه رو در میاره!
اینا رو گفتم تا بدونی کجا هستی و مو کی هستم. سر ساعت دو ظهر که تازه دینگ دانگ اخبار رادیو زده شد هر چار تایی از راه لوله ی فاضلاب خونه هامون که به شکل عمودی رو پشت بوم خونه علم بود ؛ سر خوردیم و اومدیم پایین تا به کار شریف تیسه زنی مون بپردازیم.
روبروی داروخانه شاملو یه سبخی بود که آشغال ها رو مینهادن اونجا . ظهر بود هوا هم گرم و یی پشه ها دور آت آشغالا جمع شده بودند رقات! ساسان تا یی صحنه ها رو دید هق زد و چند قدم عقب رفت. اما مو و ابی و اسی انگار استخر دیده باشیم شیرجه زدیم تو آشغالا. یادمه او روز چیزای باارزشی پیدا کردیم مثه شیشه نوشابه ودیگ روحی و چند تا دمپایی پلاستیکی و یه کلاف سوخته ی آرمیچر که پر مس بود.
باید تا عصر صبر می کردیم تا عامو عبدالله بیادش و دکونشه بازکنه . عامو عبدالله تنها کسی بود که آشغال می خرید. خداییش پول خوبی همبهمون می داد. یکی یکی چیزها رو بهش می دادیم و او هم میذاشت رو ترازو تا حق و ناحق نشه. یه آفرین هم بهمون گفت و بقولا تشویقمون کرد که باز هم بریم تیسه .
او روز کم کمش 3 تومن ( 30 قران ) چی فروختیم. عامو عبدالله گفت اگه آهن هم بیارین ازتون می خرم. بعدی که از عامو عبدالله جداشدیم رفتیم چارتا بستنی خریدیم و وسط بلوار نشستیم و از آرزو هامون گفتیم.
او روز هر چارتایی مون فقط یه آرزو داشتیم که ای کاش تانکی ابوالحسن مال ما بود؛ او وخت تیکه تیکه ش می کردیم و میومدیم به همین عامو عبدالله می فروختیمش و تا اخر عمر برا خودمون آقایی می کردیم.
زنگ انشا
او وختا که مدرسه یی بودم یادش به خیر زنگ های انشا هر چی دلمون می خواست جلو معلممون می خوندیم اونم نمی تونست بهمون بگه نخون چون که زنگ انشا بود.
او روز که از مدرسه اومدم خونه اصلا حالم خوب نبود. یعنی یه جور سر درد اومده بود سراغم که انگار سرم می خواست بپُکه. آخه تو مدرسه با یکی از بچه ها دعوام شده بود و وسط دعوا از دستم در رفته بود و بدجوری صورتشهاورده بودم پایین. تو مدرسه همه بهم می گفتن ممد علی کلی. از بس که مشتام قوی بود! بگذریم.
وقتی رسیدم تو کوچه ابی و اسی و ساسانه دیدم که دارن با هم حرف می زنن. یعنی جان خودم تا مونه دیدن مثه جوجه هایی که ننه شونه دیده باشن شیرجه زدن طرفم. همو موقع یه حس غریبی اومد سراغم ؛ یه حسی که انگارمی خواست بهم بگه : مموش – چاکریم – قدر خودتو یی دوستاته بدون. شما ها یه جورایی به هم وصلین. به هم ربط پیدا کردینه. هنوز تو یی فکرها بودم که اسی بهم گفت : دستم به دامنت کا مموش ! صبح تا حالا راه آب خونه مون گرفته هر چی سیخ می زنیم وا نمیشه بد مصّب!
تو کوچه مو از همه تیز تر بودم. دستام از همه کوچیک تر بود . برا همین هر خونه یی که راه آبش می گرفت ؛ اگر سیخ کارشه راه نمینداخت یی مو بودم که به دادش می رسیدم. تو یه چش بهم زدن راه آب خونه ی اسی اینا رو باز کردم. ننه ش هرچی اصرار کرد دستامه با صابون بشورم نشستم. آخه ننه م همیشه می گفت صابون خوب نیست فابر بهتره. یی بود که رفتم خونه ی خودمون.
ناهارمه که زدم کش دور کتابامه باز کردم تا درسهامه بخونم. بچه ی زرنگی نبودم اما خیلی می خوندم . اصولا بچه های آبودان زیاد اهل درس نیستن ؛ همه ش هم تقصیر پالاشگاه بود که هر بیسوادیه استخدام می کرد!
کتاب دفترامه که باز کردم یادم اومد که برا فردا باید انشا بنویسم. مو تو انشا نوشتن رقیب نداشتم. هر وقت زنگ انشا ؛ انشامه می خوندم هم بچه ها و هم معلممون میخ حرفام میشدن. آخه دروغ بلد نبودم بنویسمو بلد نبودم برا دل خوشی این و اون و یا حتی نمره ؛ مشتی دروغ و چوخان سر هم بکنم و آخرش هم بنویسم " این بود انشای من ".
تصمیم گرفتم درباره راه آب خونه ها ی لینمون بنویسم .تا تهش هم نوشتم. حساب کن مو که خودم هر روز کارم بود دست تو راه آب کردن؛ داشت هُقّم می گرفت با این وجود نوشتم و فرداش هم بردمش سر کلاس خوندمش.
فقط اینه بگم که وختی تموم شد معلممون اول یه چک زد تو صورتم بعدش هم برام دست زد. گفت چک برا خاطر یی که حالمه به هم زدی . دست هم برا خاطر یی که خیلی با حال نوشتی .
همو روز آرزو کردم که یه سالی از راه برسه که یی زنگ انشا رو بردارن تا همه ازش راحت بشن!